در سایهسار بانو
چند ثانیهای از دوران نوزادیام را به یاد دارم...!
کنار ضریح بودم...
با قنداقهای به رنگ سپید!
قسمت بانوان حرم بود انگار
مادرم را نیز حس میکردم در همان نزدیکیها
اما نمیدانم چرا کسی باور نمیکند کلامم را!
حتی مادرم...
که احساس میکردمشان در کنارم
شاید اینها خیالات است و خوابنما
نمیدانم!
ولی من همچنان فکر میکنم چنین صحنهای را به یاد دارم!!
بند قنداقهام همانجا گره خورد به ضریحت
دلم نیز...
و من عاشق شدم، از همان کودکی
آنهم عاشق دختری دست نیافتنی...
که دلربائیاش از سنخ سیرت بود نه صورت
او برای همه معصومه بود و باب حاجت
اما برای من معشوقه بود و خود حاجت
نوجوانی، فتح باب عاشقی است
من نیز پسر بودم
با تمام ویژگیهای پسرانه
و تو تنها دختری بودی که از همان کودکی نشانَت کردم
برای خواستگاری!!
چهرهی خدائی تو بود که زیبائیهای دنیا را در برابر دیدگانم حقیر میکرد
و تو همواره مواظب چشمانم بودی
جوانی، دوران وصال است
دست رد به سینهام نزدی وقتی استغاثههای مدامم را شنیدی
بین انبوه دوستان دبیرستانیام مرا چیدی، به آغوش گرفتی...
و در حوزهی علمیه، مأوایم دادی
زیر سایهات لباس رزم به تنم کردی...
عبا و عمامهی پیامبر
و من هنوز مثل بچه مدرسهایها این لباس را میپوشم
به شما سلام میگویم
و سر درس حاضر میشوم
--------------------------------
پ.ن1) با تو بودن را طالبم بانو! در این دنیا، در آن دنیا.
پ.ن2)
بانوی من! به یُمن قدوم تو، اهلبیت در قم آشیانه کردند؛ و تو میدانی
چقدر آوارهی کوچه پسکوچههای این شهر شدهام به امید یافتن نشانهای از
آن یار سفر کرده. پس همچنان سلامرسان ما به او باش.
- ۹۳/۱۱/۲۲