؟؟

وب‌سایت شخصی

؟؟

وب‌سایت شخصی

» هـویــت: ؟؟
» ولــــادت: 12/مرداد/1362
» شهادت: پا رکابِ آقا انشاء الله
» شریعت: اسلام / شیعه‌ی اثناعشری

» مـلیـــت: ایران
» سکونت: تهران
» تحصیلات: اشتغال به تحصیل سطحِ سه
» سِــمَت: مُدرس/محقق/مُبلّغ/مشاور

» دور گفـت: 09192959470
» پــُـســـت: sadrismm@iran.ir
» ایتـــا چت: SmmSadri@

محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

تسبیح اسرار آمیز دایی

چهارشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۳، ۰۴:۱۶ ب.ظ

🗣 دایی رضا به این مضمون گفت: "تسبیحم پاره شد! احتمالا سفره‌ی جهاد و شهادت داره جمع می‌شه". طولی نکشید که جنگ تموم شد. رزمنده‌ها به این تسبیح اعتقاد داشتن. تقریبا همه‌ی اونایی که با تسبیح دایی ذکر گفته بودن، شهید شدن!!

✍️ سال چهارم طلبگی بود که رد دایی رضا رو از خیابون شهید دل‌آذر گرفتم. یکی از محله‌های قدیمی قم. اون موقع بچه‌سال‌تر بودم و هنوز صورتم مو نداشت. قدم‌زنان به خونه‌ی کلنگی‌ای رسیدم که ابتدای کوچه بود.

🏠 درِ خونه رو که باز کرد دایی، خیلی گرم به آغوش کشید منو؛ انگار نه انگار که این اولین ملاقاتمونه! وقتی فهمید سیدم و اسمم "محمد مهدیه" دیگه نام‌خانودگی‌مو جدی نگرفت و خیلی شیرین "سید مهدی" صدام می‌زد.

🗣 می‌گفت: سید مهدی جان! همت بلند دار که مردان روزگار / از همت بلند به جایی رسیده اند. خیلی شعر می‌خوند دائی رضا. من نه قریحه‌ی شعری دارم و نه حافظه‌ی قوی؛ خیلی یادم نمی‌یاد شعرای قشنگشو. توی دلم می‌گفتم دایی چن تا دیوان شعر رو قورت داده؟!

🔫 رزمنده‌ها دایی رضا رو بیشتر به شعرهایی می‌شناسن که شبْ هنگام، زمزمه می‌کرد و بچه‌ها یکی یکی آماده‌ی تهجد و شب‌زنده‌داری می‌شدن. اما وقتی از دایی در مورد جبهه می‌پرسی، متواضعانه می‌گه: "ما به یاد نداریم شب عملیات چطور بوده، ما تماشاگر بودیم".

📣 بچه‌های شاهرود دایی رضا رو خوب می‌شناسن. رضا بسطامی، روحانی گردان سیدالشهدای تیپ قائم؛ رزمنده‌ها انقدر دوسش داشتن که "دایی"صدا می‌زدن اونو.

👌 عموها و دایی‌های جبهه‌ها هم رنگ و بوی دیگه‌ای داشتن. اونا جوون‌ها رو با قرآن، نماز و تهجد سرگرم می‌کردن؛ نه با موسیقی، حرکات موزون، جلف‌بازی و نازک کردن صدا.

✅ خروجی آموزش‌گاه عموها و دائی‌های جبهه، امثال شهید همت‌ها بودند و خروجی خاله‌های روزافزونِ امروزینِ صداوسیما، یه مشت بچه‌ی پفکیِ غرغرو و سوسول.

 📿 اصلی‌ترین هدفم از دیدار با دایی رضا، "تسبیح" بود؛ دایی همونطور که چهار زانو نشسته بود، دونه‌های آبی رنگ تسبیح رو خیلی آروم با انگشت شصتش هل می‌داد؛ متقابلا چشمای من هم با اون دونه‌ها چپ و راست می‌رفتن. ابوالفضل کنارم نشسته بود و مرتب چشم و ابرو می نداخت! یعنی حواست به دایی باشه، نه تسبیح!!

👀 چند باری که نگاه‌های معنادار ابوالفضل تکرار شد، دل به دریا زدم و مصمم شدم که بحث تسبیح رو پیش بکشم؛ اما باز هم نشد؛ انگار شعرهای دایی تمومی نداشت. با لهجه‌ی شیرین شاهرودی میگفت باید درس بخونی‌ها. بعد دوباره شروع کرد به خوندن شعر... .

⏰ هر چی زمان می‌گذشت، اضطرابم بیشتر می‌شد. دایی، جانباز بود و شیمیائی؛ بخاطر همین خیلی نباید مزاحمش می‌شدیم. نمی‌دونم چی شد که یه دفعه دایی تسبیحش‌رو گرفت طرفم. گفت: مال تو باشه. چشام گِرد شد!!😍 ابوالفضل هم از نتیجه دادن شیطنتم بهت‌زده شد!

☝️در کمال ناباوری سرمو بلند کردم، به محاسن سپید دایی خیره شدم؛ و بعد چشماش. چقدر زیر عمامه‌ی سفید، نورانی شده بود چهره‌ی دایی! گویا از ابتدای دیدار، به این نکته دقت نداشتم.

➕این‌چهره، بعد از سپری شدن این همه سال، هنوز توی ذهنم مونده. بعدِ اون دیگه هیچ‌وقت دائی رو ندیدم. تسبیح هم بعد از چند روز ناپدید شد!!

✍️ پ.ن: زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست، اما پرنده عشق تن را قفسی می‌بیند که در باغ نهاده باشند... و مگر نه آنکه گردن‌ها را باریک آفریده‌اند تا در مقتل کربلای عشق آسان‌تر بریده شوند؟ سید مرتضی آوینی

دریافت
مدت زمان: 1 دقیقه 53 ثانیه

  • سیدمحمدمهدی صدری‌شال

جبهه

جهاد

دفاع مقدس

شهادت

نظرات  (۹)

دایی چه عشق بازی داشت با خدا؟
خوش به حالش.
حال آدمهای اینچنین با حال خیلی خوشه.
کاش یک لحظه اون حال و عشقش رو منم درک میکردم.
خوبه که در روزمرگی های زندگیمون،آدمهایی رو از جنس خودمون ببینیم که از جنس خودمون نیستن.

پاسخ:
علمای زیادی رو دیدم از ابتدای طلبگی
شاید خیلیاشون از لحاظ علمی خیییلی بالاتر از دائی بودن
اما صفای باطن دائی بسیار دوست داشتنی بود برام

ای خدایی که به من نزدیکی

خبر از دلهره هایم داری؟؟

خبر از لرزش آرام صدایم داری؟؟

ای خدایی که پر از احساسی

 چینی روح مرا بند بزن 

تو که در عرش بلند

تکیه بر تخت حکومتت داری 

تو که دنیا همه از پشت نگاهت پیداست 

تو که ذوق و هنرت را به سرم می باری 

و مرا با همه رنجش جان می خواهی 

چینی روح مرا بند بزن...

بنده هم از ایشان تسبیحی گرفتم ک اون تسبیح چیزی رو به من نشان داد ک شاید کم تر کسی دیده بود اما من ان تسبیح را در حرم حضرت معصومه گم کردم...جالب است من اون اتفاق همون روزی ک تسبیح رو از دایی گرفتم اتفاق افتاد و همان روز هم گم شد...

دایی با صفا ترین آدمیه که دیدم و سخت درگیر آرامششم.خدا برامون نگهش داره.چندین رنگ تسبیح ازش دارم عاشقشونم هیچکدوم هم گم نشده اگر هم گم بشه و خدا عمری بده باز میگیرم ازش.بچه محل دایی بودن و تو دلش جا داشتن این حسن هارو داره🤭

پاسخ:
بله آرامش...
آرامش، موج می زنه تویِ وجودشون

دایی یه نعمت بزرگ برای میقانه .وقتی میری پیشش وبرمیگردی یه حال خیلی خیلی خوبی پیدا میکنی خدانگهدارش باشه

پاسخ:
آمین یا الهی 

خیلی بزرگش نکردین؟اون یک ادم عادیه

پاسخ:
یه آدمِ عادیِ با صفا و با حال 
  • سمنان حوزه حضرت معصومه
  • دایی حرف نداره ایشالا همیشه خدا نگهدارش باشه 

    پاسخ:
    خدیا!
    نگهدارَش باش :) 

    خوش بحالتون که دردلش جادارید، منکه بلدنیستم زبونم ندارم صحبت کنم خیلی آدم خوبیه ولی نمیدونم چراجواب سربالامیده مثلاازش خواستم استخاره بگیره، گفت بلدنیستم!!! البته باشناختی که پیداکردم دروغ گونیست نکته داره حرفش... منکه راه ارتباط باعرفا بلدنیستم اگرکسی بلدبودراهنماییم کنه خیلی مهمه برام... اینستام:   h_b_nde

    پاسخ:
    اما من یک بار ایشون رو دیدم! فقط یک‌بار 

    سلام، لطفا میشه آدرس دقیق توی قم و میغان یا شماره ایشون رو برا بفرستید. خیلی ممنون

    ۰۹۱۲ ۹۶۱۵۶۰۷ این شماره منه، بازم ممنون

    پاسخ:
    علیکم السلام
    اما من ازشون آدرس یا حتّی شماره‌ای ندارم بزرگوار! :( 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی